بشنو از نَی غربت دزفول را
شرح مظلومیّت دزفول را
قصه ای از داغ تاریخ است این
قصه ی «شهرِ صواریخ» است این
با غم دزفول شعر آغاز شد
بغض ها با بمب و موشک باز شد
ناگهان آژیر ِ قرمز می کشند
جبهه را تا ساحل دز می کشند
پرده های خانه پرچم می شوند
خانه ها خطّ مقدم می شوند
خاک و آب و آسمان را می زنند
مرد، زن، پیر و جوان را می زنند
هرکه دارد از شهادت قسمتی
می پرد در آسمان «وحدتی»
بوی خون می آورد باد صبا
می شود خونین، دلِ «سبز ِ قبا»
آه دزفول ! از غمت حرفی بزن
چند تن از سر جدا شد ؟ چند تن؟
چند خانه روی هم آوار شد ؟
چند بار این زخم ها تکرار شد؟
حد ِ مظلومیت و دردت کجاست؟
آه ! «قصابِ جوانمرد»ت کجاست؟
«دُروَلی» و« دینوی» و« رَمی» کو؟
آه دزفول از غمت چیزی بگو!
لاله ها رفتند و شهر آزاد شد
شهر ماند اما «شهید آباد» شد
***
بشنو از نَی غربت دزفول را
شرح مظلومیّت دزفول را ...